داستان شاهزاده عزیز و فرشته
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان شاهزاده عزیز و فرشته
نوشته شده در 23 آبان 1389
بازدید : 2093
نویسنده : TAKPAR

اینک خلاصه داستان شاهزاده عزیزوفرشته با قدری تغییر و تصحیح جزئی:

ملکی بود نیک اندیش روزی ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی از دست سگ شکاری گریخته خود را به پای وی انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند. شبی چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان دید خانمی که از سر تا پا جامه سفید تر از برف پوشیده، پیدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحیر بود که این زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم در مورد خوبی شما می گویند راست است یا نه؟ به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم»

ملک گفت: « آرزوی من این است که تنها پسرم را دوست بدارید و از لطف خود نسبت به او دریغ نکنید.» فرشته به او پاسخ داد: بسیار خوب اما بدانید اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب می دانید که کامکار نخواهد بود. چندی بعد ملک از دنیا رفت. شاهزاده عزیز در مرگ پدر بسیار گریست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزیز نشان داد و چنین گفت: «من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ایفای عهد برایت هدیه ای آورده ام.» انگشتری از طلای سفید پیش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کنی آن به انگشتت نیشی خواهد زد اگر باز پی آن کار بروی دوستی من به دشمنی مبدل می شود. شاه روزی به شکار رفت ولی هر چه تلاش کرد نتوانست شکاری بزند. بسیار برآشفت و راه بد خویی پیش گرفت انگشتری قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولی نیش نزد. سگ شکاری اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدی زد و در این هنگام آن انگشتر او را نیش زد؛ به خود گفت: « چنان می پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازی بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، می پنداری که مردم و جانوران برای بندگی تو آفریده شده اند. شاه جوان عهد کرد دیگر چنین نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زیرا لله به او می گفت: تو شاه خواهی شد و همه مردم بنده تواند. به همین علت خودبینی و کبر در او نهادینه شده بود، هر چه کوشش می نمود که خود را اصلاح نماید ممکن نشد.

خوی بد در طبیعتی که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست

خلاصه ملک به خلق و خوی بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهایی که می کرد نیش می زد. سرانجام روزی بی طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهای او تحمل نماند. روزی عزیز گردش می کرد دختری مه پیکر به نام قمر دید. همانقدر که زیبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزیز گفت: هرگز همسر شما نخواهم شد. عزیز گفت: مگر تو مرا نمی پسندی؟ و جواب شنید؟ «نه ای پادشاه تو ممکن است برترین سلاطین باشی جواهرهای قیمتی که تو به من خواهی داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فایده ای دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سرای همایونی ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت می کرد او دوری می جست از طرفی چون او را دوست می داشت، آزارش نمی داد.

شاه جوان برادر بد ذاتی داشت. او سبب غصه ملک جوان را پرسید. ملک گفت: بی اعتنایی این دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت: برای یک دختر کم ارزش چرا اینقدر برخود تنگ گرفته اید؟ اگر به جای شما می بودم وی را به زندان انداخته، یا به زور او را به اطاعت خود در می¬آوردم. اگر باز هم راضی به همسری شما نمی شد، او را به چار میخ کشیده، شکنجه های بسیار می دادم تا بمیرد. تا بدین طریق دیگران هم عبرتی گیرند و خلاف امر سلطان رفتار نکنند.

عزیز گفت: آخر قمر هیچ گناهی ندارد. برادرش گفت: بالاتر از این گناه چه می شود که کسی برخلاف مراد سلطان رفتار نماید. ستم به چنین شخصی که حرمت سلطنت را نگاه نمی دارد نه تنها رواست بلکه عین عدالت است. سلطان قصد کرد که شب برای آخرین بار پیش قمر برود، اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بیفکند اما برادرش چند جوان را که بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب با سلطان عزیز بر سر سفره شاهانه نشستند، و شروع به بد گویی از قمر کردند و دل شاه را چنان از کینه قمر پر نمودند که او دیوانه وار برخاست و سوگند خورد یا باید قمر را به اطاعت خود درآورد یا فردا، مثل اسیران در بازار بفروشدش. شاه خشمگین خود را به اتاق قمر رساند، اما او را آنجا نیافت. تعجب کرد، زیرا کلید اتاق در جیب خودش بود بد نهادان فرصت را غنیمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه علیه سلیمان چوپان بهره برداری کنند، سلیمان چوپان مدتی بود که عجیب مقرب سلطان شده بود.

البته اوایل سلطان عزیز از او ممنون بود و انتقادهای سلیمان چوپان را می پذیرفت، ولی کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهای خویش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتی دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهی از او دریغ نمی کرد و احوالش را می پرسید. وزیران و مقربان سلطان که همیشه می ترسیدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب یابد به سلطان فهماندند که سلیمان چوپان قمر را گریزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بیندازند.

عزیز بعد از دادن این فرمان به اتاق خود رفت در همین هنگام فرشته پیدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصیحت کنم اگر نه مجازات نمایم حکم می کنم تو تبدیل به جانوری عجیب شوی. از اینکه بسیار خشم و حرص داری باید به شیر مانی در گرسنه چشمی به گرگ و در بی وفایی به مار. با اتمام سخنان فرشته عزیز شروع به تغییر شکل دادن کرد و خود را در یک بیشه در کنار چشمه ای یافت. تا صورت خود را در آب دید شنید که: نگاهدار این صورت را که عکس العملهای خود توست. عزیز فهمید که این صدای فرشته است. در بیشه رفت و رفت تا اینکه پایش به گودالی فرو رفت که صیادان کنده بودند. او را گرفته، زنجیر زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامی که به شهر رسیدند شادی و مسرت بی اندازه مردم را مشاهده کردند صیادان سبب شادی مردم را پرسیدند جواب شنیدند که عزیز که پیوسته در پی اذیت مردم بود در پی یک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثریت مردم خواستار حکومت سلیمان چوپان بودند تاج را به سلیمان دادند چرا که او بسیا دانا قابل و عادل بود.

چون عزیز را به سرای خویش بردند دید سلیمان به روی تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به میان بسته بودند در این حال سلیمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختی را که شما به من تقدیم کردید پذیرفتم اما آن را نگه می دارم برای عزیز بنابراین همه دعا کنیم و امیدوار باشیم. سخنان سلیمان چوپان به دل عزیز فرو رفته اثر تمام بخشید، از جوش و خروش و بيتابی دست برداشت و به دریای تفکر رفت وستمهایی را که در عهد خویش کرده بود به خاطر آورد و همچون گوسفندان طریق ملایمت پیش گرفت. عزیزجانور را برداشتند و به میان سایر جانوران که در قفس سلطانی جای داشتند بردند عزیز قصد کرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نیکو تبدیل نماید. روزی که پاسبان خوابیده بود، پلنگی زنجیر را گسست خود را بر روی پاسبان انداخت تا او را ببلعد عزیز آرزو کرد که اگر از قید وارهد، درباره پاسبان نیکی نماید. همین که این آرزو را کرد از قفس رها شده به جانب او پرید .این جانور نیکوکار خود را بر روی پلنگ انداخت و او را پاره پاره کرد. بعد به نزد پاسبان آمد و روی خود را به پای او گذاشت. در این حال عزیز متوجه شد که دستها و پاهایش کمی به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشید، دید که دیگر آنها چون سر و صورت شیر نیست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولی هیکلی بسیار گنده و عظیم و ناموزون یافته بود که با هیکل و چهره انسانی اش هنوز تفاوت داشت.

پاسبان او را به خدمت سلطان سلیمان برد و این سرگذشت غریب را برای او نقل کرد. هیکل عزیز هر روز بزرگتر می شد. سلطان سلیمان از پزشکان پرسید که چه باید کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکی نان چیز دیگر ندهید. عزیز روزی تکه نانش را برداشت تا به میان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسیاری از زنان و مردان را با جامه های پاره و مندرس و قیافه های گرفته در آن دید. مردم برای لقمه نانی بر سر و کول هم می زدند. عزیز دختری را دید که از شدت گرسنگی می کوشید از زمین علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه¬ام ولی هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صدای فریادی شنید. دید قمر به دست چهار نفر اسیر شده و او را به زور می برند عزیز در آن لحظه به وضعیت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انسانی نبود نمی توانست به قمر یاری نماید پس بنای عوعو کردن گذاشت و به دنبال آنها دوید اما او را با ضرب پا زدند و راندند.

عزیز به صورت کبوتری سفید در آمد در نخستین پرواز خواست به محل قمر برود پرواز کرد تا به صحرا رسید در آنجا غاری دید نزدیک شد ناگهان قمر را پیش زاهدی یافت که در آنجا ریاضت می کشید عزیز کبوتر شده بی اراده بنا کرد به دور سر آنها پرواز کردن این کبوتر قمر را مفتون خود ساخت و از روی مهربانی اورا می نواخت و درهمین حال عزیز به صورت طبیعی خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت: عزیز مترس و پریشان مشو قمر آندم که تو را دید دوستت داشت ولی کارهای بد تو مانع اقبال وصال او بود و او را می ترسانید. اکنون که سیرت و اخلاق نیکو گرفته¬ای او تورا دوست خواهد داشت. عزیز و ماهرخ خود را به پای فرشته انداختند. فرشته گفت: ای بچه های من برخیزید و بروید تا به سرای خود و بر مسند شاهی قرار گیرید. همین که این را گفت، خود را در سرا نزد سلیمان یافتند. سلیمان از دیدار شاه عزیز بسیار شادمان شده تخت و تاج را تسلیم وی کرد. عزیز مدتی مدید به کمال عدل و داد حکمرانی نمود و انگشتر را نیز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نیش نزد.

جمال الدین حسینی

منبع:روشنگر شرق



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , ,
:: برچسب‌ها: داستان شاهزاده عزیز و فرشته ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: